سر خط خبرها

فلسفه اساسا با نقد آغاز می‎شود، فلسفه یعنی نقد، در واقع باید بگویم که فلسفه غیرنقادانه وجود ندارد

حال اگر بخواهیم که فرهنگ نقد و نقادی در حوزه و دانشگاه رونق بگیرد. این‎که ما بتوانیم روبه‎روی کسی که اندیشه‎اش با ما مخالف است بنشینيم، به او امکان اظهار نظر و بیان عقیده‎اش را بدهیم .........

 

فلسفه اساسا با نقد آغاز میشود، فلسفه یعنی نقد، در واقع باید بگویم که فلسفه غیرنقادانه وجود ندارد

استاد غلامحسین ابراهیمی دینانی

موسسه پژوهشی حکمت و فلسفه

نقد یا نقادی مترادف با واژه انگلیسی «critic» است، تفکر نقاد یا سنجشگر به این معناست که هر گاه ما با مطلب یا موضوع فکری مواجهیم، بکوشیم تمام ابعاد آن را بررسی کنیم و عجولانه آن را نپذیریم یا آن را رد نکنیم. پس نقادی یعنی بررسی و سنجش جامع الاطراف یک موضوع، به صورتی که تمام نکات مثبت و منفی، خوبیها و بدیهای آن، کاملا مورد بررسی ما قرار گیرد و پس از آن است که میتوان گفت چه میزان از آن سخن، فکر و اندیشه و یا مطلب را میتوان پذیرفت یا رد کرد. حتما شنیده و دیدهاید که درباره پول گفته میشود: نقد، یا پول نقد. در واقع نقد، یعنی همان پولی که در دست شماست. در گذشته نقد درباره سکه یا اسکناس به کار نمیرفته است، بلکه فقط درباره طلا و نقره استفاده میشده است، زیرا مردم فقط با طلا و نقره خرید میکردند. نقد در آن زمان یعنی که شما طلا و نقره میدادید و در ازای آن متاعی تحویل میگرفتید. اما طلا و نقره همیشه واقعی نبوده و گاه پیش میآمده که برخی از طلا و نقره تقلبی و قلب و یا حتی طلا و نقرهای که عیار آن بسیار ناچیز بوده استفاده میکردند. از آنجایی که عیار طلا و تقلبی نبودن آن موضوع بسیار مهمی در معاملات به حساب میآمده، افراد طلا و نقرهای را که به دستشان میرسیده میسنجیدند تا عیار آن نقد را بررسی کنند. آشکار است که چنین کاری را به این دلیل انجام میدادند که فریب و شکست نخورند. افراد خبره عیار نقد را میسنجیدند؛ اما واقعیت این بود که همه از عهده سنجش عیار نقد بر نمیآمدند، زیرا این کار به تخصص ویژهای نیاز داشت.پس نقاد به کسی میگفتند که قادر به شناسایی عیار نقد بود. ریشه واژههای نقد و نقادی در فرهنگ ما از اینجا ناشی میشود. البته با مرور زمان، استفاده از واژههای نقد و نقادی دیگر منحصر به پول نبود و به حوزههای دیگر هم سرایت کرد، بهنحوی که باید هر چیزی مورد نقادی قرار میگرفت.

فلسفه اساسا با نقد آغاز میشود. فلسفه یعنی نقد. در واقع باید بگویم که فلسفه غیرنقادانه وجود ندارد. فلسفه در عینحال که کارش نقد است، خودش هم نقد است. فلسفه به موشکافانهترین شکل ممکن به بنیادیترین مسائل هستی مینگرد و اساسیترین مسائل هستی و انسان را طرح میکند. فلسفه نهتنها به نقد مهمترین مسائل میپردازد و آنها را نقد میکند، بلکه نقد هم میپذیرد. بنابراین وقتی میگوییم فلسفه نقد است، یعنی به تمام موضوعات بهطور همهجانبه و از همه زوایا میپردازد. فلسفه نهتنها حال، بلکه گذشته و حتی خود فکر را هم نقد میکند. پس با این اوصاف و این تعاریف مشخص شد، فلسفهای که نقد نکند، اساسا فلسفه نیست و انگار بیشتر به تعبد، شعر و شوخی شبیه است تا فلسفه.

فلسفه اسلامی و غیراسلامی ندارد. فلسفه فلسفه است. فلسفه در همه زمانها و مکانها یکی بوده و به این اعتبار که در چه برهه زمانی و در چه منطقه جغرافیایی و با چه ویژگیهای فرهنگی ظهور و بروز میکند، رنگ و بوی متفاوتی میگیرد. مثلا ابن سینا در فرهنگ اسلامی میزیسته و فلسفهاش رنگ و بوی اسلامی دارد. پس بهنظر من فلسفه اسلامی، مسیحی و یهودی ندارد. همانطور که گفتم و ویژگی اصلیاش، یعنی نقد را بر شمردیم، ولی باز هم فلسفه، فلسفه است.

من در اینجا از فیلسوفان اصیل سخن میگویم، نه از فیلسوفنماها. در میان فیلسوفان اصیل، نقد همواره جایگاه ویژهای داشته است. برای مثال از ابن سینا سخن میگویم. ابن سینا همه چیز را نقد کرده است. وقتی او از توحید سؤال میپرسد، یعنی عمل نقادانهای انجام میدهد. چون هرکس که پرسش دارد، یعنی نقاد است. وقتی ابن سینا بهسراغ اثبات مبدأ میرود نشانگر این موضوع است که مبدأ را نپذیرفته است، زیرا اگر مسأله مبدأ را کامل پذیرفته بود، هرگز بهسراغ اثبات آن نمیرفت. میبینیم که ابن سینا برای این کار به نقد برهان تمام ادله عقلی و نقلی میپردازد. او مهمترین برهان یعنی علیت را نقد میکند و بهجای آن برهان صدیقین را ارائه میکند. بهنظر ابن سینا براهین دیگر، بهخصوص براهینی که متکلمین ارائه میکنند، اصلا کارگشا نیست به همین جهت است که بهسراغ نقد آنها میرود. بنابراین چون ابن سینا دغدغه دارد و چون نقاد است، بهسراغ نقد ادله پیش از خود میرود و ماحصل نقادی او، ارائه برهانی است که هیچکس را یارای رد آن نیست. در دین اسلام ما هیچ مسأله بزرگتر از توحید نداریم. فیلسوفان بهسراغ نقد توحید میروند و میپرسند آیا خدایا وجود دارد و اگر وجود دارد، وحدانیت او از چه سنخی است؟ وحدت او عددی است؟ وحدت حقه حقیقیه است؟ وحدت ظلی است؟ و این بزرگترین نقد است.

همانطور که گفتم مسألهای بزرگتر و مهمتر از اثبات مبدأ و توحید وجود ندارد، مسألهای که اکثر فیلسوفان اصیل به آن پرداختهاند. پرداختن فیلسوفان به این موضوع دلیل اصلی تکفیر آنها از سوی متکلمان است. باز هم ابن سینا بهعنوان چهره شاخصی که به این موضوع پرداخته، مورد تکفیر متکلمان و علمای دین قرار گرفت. حجتالاسلام ابوحامد محمد غزالی، بهعنوان یکی از بزرگترین مدافعان دین، در سه مسأله به تکفیر فارابی و ابن سینا پرداخته است. تمام خشم افرادی مانند غزالی که به تکفیر فیلسوفان پرداختند، نشان از این امر دارد که آنها تحمل نقادی این متفکران را نداشتند. بهتر است نقد را لازمه تفکر بدانیم، چون شرط لازمه تفکر صحیح نقادی است.

فلسفه، یهودی و اسلامی و مسیحی و غیره ندارد و باید گفت فلسفه فلسفه است و تنها چیزی که منجر به متفاوت شدن فلسفهها از هم میشود، رنگ و بوی فرهنگی، تاریخی و حتی و جغرافیایی آنهاست. حال سؤال این است که مسائل فرهنگی تا چه اندازه بر نقد تأثیر دارد؟ مثلا کانت بهعنوان یکی از مهمترین فیلسوفان نقاد، تا چه اندازه متأثر از بستر زمانی بوده که در آن میزیسته است؟ و نقد او در زمان خودش با نقد فیلسوفان اسلامی در همان زمان، چه شباهتها و اختلافاتی دارد؟ کاملا متفاوت است و این تفاوت نهتنها در مقایسه بین فیلسوفان غربی و اسلامی وجود دارد، بلکه در بین فیلسوفان اسلامی با یکدیگر و فیلسوفان غربی در نسبت با هم نیز وجود دارد و تفاوت در نقد و روش نقد کاملا آشکار است؛ مثلا نقد ابن سینا با نقد فارابی و ابن رشد و خواجه نصرالدین طوسی کاملا متفاوت است. وقتی بهسراغ مطالعه فلسفه کانت میروید، با تمام عظمتی که در تاریخ فلسفه دارد و حتی تالی ارسطو به حساب میآید، کاملا متوجه میشوید که فلسفه او رنگ و بوی مسیحی دارد. دلیل این مسأله نیز بسیار مهم است. زیرا مسیحیت آنقدرها با عقل استدلالی سازگار نیست. کانت در آغاز کتابش نوشته که بهدلیل اینکه عقل در متافیزیک دچار تناقض میشود و به محض اینکه پایش را از طبیعت بالاتر بگذارد، دچار آنتینومی میشود، بنابراین من آن را خلع سلاح میکنم تا وارد متافیزیک نشود و از این طریق راه را برای ایمان باز میکنم. هرچند سخن کانت درست نیست، زیرا عقل در فیزیک نیوتن دچار تناقض میشود، نه در متافیزیک و بهنظرم اینجا کانت اشتباه کرده است. با اینکه کانت این نظر را دارد، ولی میخواهد از خدا استفاده تنظیمی کند و هدفش استفاده تقویمی نیست! همین مسأله عین مسیحیت است، زیرا کانت از پاپ کاتولیکتر است. این استفاده از خدا، یعنی اخلاق و اخلاق یعنی مسیحیت. در حالیکه ابنسینا چنین کاری نمیکند و ایمان را عین عقل میداند. دلیل این مسأله این است که این پتانسیل فقط در اسلام وجود دارد. با این مثال تفاوت آشکار نقد را در دو حوزه نشان دادم. اسلام مرتب افراد را به تفکر و تعقل دعوت میکند، در حالیکه انجیل چنین نمیکند.

البته عدهای آیات ابتدایی سوره بقره را درباره کسانیکه به غیب ایمان میآورند، به ایمان محض تعبیر میکنند که در واقع قرار نیست در آن چون و چرا شود. رداین ارتباط باید گفت ایمان آوردن اساسا بدون عقل نیست. در قرآن در تمام موارد عقل و ایمان همواره به هم پیوند خورده است و شاهد سخن من نیز تمام آیات قرآن است که در آن همواره از افلا تعقلون و افلا تدبرون سخن رفته است.

 اگر قرار باشد ما فقط یک متفکر را بهعنوان مهمترین فیلسوف نقاد در تاریخ فلسفه اسلامی معرفی کنید که تمام ویژگیهای یک فیلسوف را داشته باشد و به تعبیر خودمان فیلسوفی اصیل باشد، او کیست؟ که در پاسخ باید گفت اولاً  مشخص شد که تمام فیلسوفها نقادند، اما اگر بخواهم یک فرد را بهطور خاص انتخاب کنم، او ملاصدرا خواهد بود. یکی از ویژگیهای مهم یک فیلسوف در نظر من این است که او آثار گذشتگان خود را نقد کند، زیرا کسی که چنین میکند، مقلد نیست و این موضوع در مورد ملاصدرا بسیار آشکار است. او تمام آثار فیلسوفان قبل از خود را خوانده بود و بهنحو بسیار عالی، به نقد آنها پرداخته بود. او وارث یک سنت هزار ساله قبل از خود بوده است، در حالیکه درباره ابن سینا گذشته آنچنانی وجود نداشته که بخواهد به نقد آن بپردازد. البته او نیز نقد کرده، اما نه به اندازه ملاصدرا.

حال اگر بخواهیم که فرهنگ نقد و نقادی در حوزه و دانشگاه رونق بگیرد. اینکه ما بتوانیم روبهروی کسی که اندیشهاش با ما مخالف است بنشینیم، به او امکان اظهار نظر و بیان عقیدهاش را بدهیم و بتوانیم در فضایی مسالمتآمیز به گفتوگو بپردازیم ، باید درست و دقیق فلسفه بخوانیم، چون بهنظر من آدم غیرفیلسوف نمیتواند گفتوگو کند. دو متکلم نمیتوانند با هم گفتوگو کنند، زیرا سخنان هم را واقعا گوش نمیکنند. دو تاجر، دو سیاستمدار هم نمیتوانند با هم گفتوگو کنند و این بدان علت است که فقط به منافع خودشان میاندیشند. بهنظر من فقط دو فیلسوف واقعی میتوانند با هم به گفتوگو بنشینند و حاضر به شنیدن حرفهای هم شوند. فیلسوف است که میتواند خود را از عقایدش تخلیه کند، از آنها فاصله بگیرد و فقط پس از آن است که میتواند که به اندیشه و افکار طرف مقابلش گوش کند. فردی که از خودش فاصله نگیرد، فیلسوف نیست. تنها فیلسوف واقعی میتواند افکارش را در پرانتز بگذارد و آنها را تعلیق کند تا بتواند که به افکار دیگران گوش کند و درباره آنها بیندیشد. البته منظور من به هیچ عنوان ترک عقاید نیست، بلکه اپوخه کردن و در پرانتز گذاشتن آن است زیرا بهنظر من کسی که نتواند خودش را تعلیق کند، اساسا فیلسوف نیست. من این مسائل را بهطور مبسوط در کتاب خواجه نصیرالدین فیلسوف گفتوگو نوشتهام و بهتر است افراد بهسراغ مطالعه این کتاب بروند یا حداقل مقدمه این کتاب را بخوانند؛ زیرا بهنظر من خواجه نصیرالدین فیلسوف گفتوگو است و این در مورد تمام فیلسوفان اصیل دیگر هم صادق است.

نظرات ارسال نظر