در غیاب فلسفه، آیندهای در کار نیست / کاربردهای فلسفه در زندگی امروز
اگر امروز بگويند بساط فلسفه را از علم و آموزش كشور برچينيم واقعا چه خلأيي ايجاد ميشود؟ ..........
در غیاب فلسفه، آیندهای در کار نیست
کاربردهای فلسفه در زندگی امروز
بهویژه در بخشهای آموزشی تربیتی
استاد تمام گروه فلسفه دانشگاه علامه طباطبایی سردبیر مجلات علمی پژوهشی حکمت و فلسفه تألیفات:سنت ارسطویی و مکتب نوافلاطونی؛ مدخلی بر تبارشناسی کتاب مقدس؛ هرمس و سنت هرمسی؛ میرحکمت درباره احوال و آثار حکیم ابوالقاسم میرفندرسکی ؛ هزاره گرایی در سنت مسیحی.
یکی از مشکلاتی که در تفکر موسوم به «تفکر تکنیکی» یا «تفکر ابزاری» و «مدرن» وجود دارد این است که هر چیزی باید نتیجهای مشخص و خاص داشته باشد، آن هم به نحو شخصی و فردی. به عبارتی دیگر؛ چیزی که نفع معینی را عرضه نکند از مدار توجه خارج است. ما رشتههایی چون مکانیک، گرافیک، کامپیوتر و کشاورزی را میآموزیم زیرا در تغییر وضع رندگی ما تاثیر دارند؛ اما بر فرض مثال اگر میگفتند رشته اقتصاد و مدیریت صرفاً خاصیت نظری دارد آیا کسی نسبت به آنها اقبال خاصی نشان میداد؟حتی شاید این سوال نیز مطرح بود که چرا باید وقت دانشگاه، آموزش و افراد را مشغول رشتهای کرد که خاصیت علمی آن محل تردید است. این پرسش که اگر «غایات عملی» برای وجود نداشته باشد علم چه خاصیتی دارد، سوالی است مدرن، و معنی آن این است که تا قبل از دوره جدید یا دوره مدرن علم میتوانست تحصیل شود، بدون اینکه غایات و آثار بیرونی از خود نشان دهد، بدون اینکه غایات و آثار بیرونی از خود نشان دهد. در عالم اسلام نیز به این مسئله که علم صورت نوعی «عبادت» است و به نوعی اتصال با مبدا دارد و این اتصال هدف غایی و اصلی از تحصیل علم بود و کاربردهای عملی علم هیچیگاه به صورت محسوس مورد توجه قرار نمیگرفت تاکید شده است.گرچه عالم از قِبل تلاش خود در تحصیل علم و به لحاظ آنچه درسنت و آموزههای دینی وجود داشت اجر، مزد و شأن اجتماعی و دیگر امتیازات را کسب کند، اما علم به قصد این نتایج تحصیل نمیشد. ولی ممکن است امروز شما در دانشگاه یا هر محفل علمی دیگری این سوال به حق را بپرسید که اگر من این درس را بخوانم در آینده چه فایدهای به حال من دارد؟ یا اینکه شغل، درآمد و آینده مرا چگونه تامین میکند؟
ما باید بررسی کنیم با بودن فلسفه چه افقهایی به رویمان گشوده میشوند و با نبودن آن چه افقهایی به روی ما بسته خواهند شد. در واقع با آن «روح پرسشگری» نتایجی حاصل میشود که از آنها به مثابه کاربرد فلسفه یاد میشود. منتها این کاربرد خیلی محسوس، زودرس و قابل مشاهده با ابزار حسی نیست؛ و این کاربرد چیزی نیست جز افزایش جستوجوی امکاناتی که هنوز بروز نکردهاند. به عبارتی دیگر فلسفه جستوجوی امکاناتی است که در آینده ظهور میکنند. فلسفه حیثیت بالقوهای است که هنوز فضیلت ظهور پیدا نکرده است .
یکی از مباحث مهم در حال حاضر که البتهزاده اندیشه مدرن و کارکردگرا بودن آن است موضوع کاربرد فلسفه در آموزش، اخلاق و تعلیم و تربیت است. در حوزه دانش به نحو عام با پرسشهایی روبهرو هستیم از قبیل «ماهیت علم»، «کاربست علم»، «جامعهشناسی علم» و مواردی مشابه آن. انتقال این پرسشها به حوزه دانش فلسفه، یک بحث کلاسیک و دانشگاهی را میطلبد.گاهی اصطلاحی وجود دارد به نام «عمومیتر شدن فلسفه در حوزههای اجتماعی» که در اینجا با کاربردی شدن فلسفه ارتباط پیدا میکند.
با توجه به اینکه یقیناً مخاطبان آگاهیهای اولیه را از فلسفه دارند و فضای گفتمان فلسفی را میشناسند، امکان دارد تعاریف رسمی، کلاسیک و قالببندی شده برای آنها خیلی جذاب نباشد؛ بنابراین از منظر دیگری وارد بحث میشویم. ابتدا باید به این پرسش که «ماهیت فلسفه» چیست پاسخ بگوییم. «فلسفه» یک پرسش است و به تعبیری دیگر «روح فلسفه» با «روح پرسشگری» ارتباط مستقیم دارد؛ در واقع زمانی میتوان فلسفه و فلسفیدن را پر رنگ دانست که روحیه پرسشگری در فرد و اجتماع وجود داشته باشد و این روحیه در جامعه قوت گرفته باشد.
البته این سؤال خود دارای درجاتی است. یکی از تعاریف فلسفه این است که در باب «علل و مبادی اشیا» گفتوگو میکند؛ به عبارتی دیگر پرسشها به سراغ مبادی یا علل وقوع پدیدارها، حوادث، شرایط و مقتضیات میروند. ظاهرا نهاییترین لایهای که دریک موضوع جستوجو میشود بر عهده فلسفه است؛ اما علم این تفاوت معین را دارد که در باب «چیستی» سخن نمیگوید؛ بلکه در باب «چگونگی» سوال میکند. یعنی لایههای در دسترستر را مورد پژوهش قرار میدهد.
ذهن فلسفی ذهنی است که سعی دارد از لایههای ظاهری به لایههای نادیده و نامحسوس سفر کند. نمونه و الگوی این پرسشگری در تاریخ فلسفه، آموزگار بزرگ فلسفه، «سقراط» است. او نمونه تام و تمام، روح جستوجوگر فلسفه است. سوالاتی که سقراط از مخاطبینش میپرسد، پرسشهایی بسیار ساده است، به عبارتی دیگر سقراط در گفتوگو با مخاطبین خود سوالات پیچیدهای را مطرح نمیکند، او از پدیدههای عادی و معمولی که در اطرافمان وجود دارند میپرسد؛ اما این پدیدهها گاه به دلیل حضور زیاد و مداومشان در زندگی ما، گاهی آنقدر برای ما عادی میشوند که ماهیت اصلی آنها پوشانده و از چیستیشان غفلت میشود.
در واقع وقتی چیزی در اطرافمان زیاد حضور داشته باشد، با آن انس گرفته، جزو عاداتمان میشود و دیگر درباره «چیستی» و «مبادی» آن سوال نمیکنیم. یکی از آسیبهای مهمی که از لحاظ روحی به انسان وارد میشود از ناحیه عادات اوست، زیرا این عادات انسان را بدون تامل و آگاهی به جهاتی سوق میدهد و ما نسبت به آن بیاختیار انفعال نشان میدهیم.
اگرروح پرسشگری و نمونه روح سقراط را کنار یکدیگر قرار بدهیم و آنها را با هم تلفیق کنیم میتوانیم فضای گفتمان و تحقیق فلسفی و ماهیت آن را بهتر بشناسیم. در واقع میتوان گفت هر جامعهای که روح پرسشگری را در نهاد خود تقویت کرده باشد به نمادهای فلسفی بیشتری رسیده و مجهز شده است.
البته اگر پرسیده شودمنظور شما این است که فلسفه در بخشهایی که مورد پرسش قرار گفت فقط وظیفه دارد طرح سوال کند؟جواب آن منفی است. البته این به آن معنا نیست که ما انبوهی از سوالات را تولید کنیم، تولید پرسش خود شرایطی دارد و برای طرح هر پرسشی، باید مقتضیاتی را رعایت نماییم. دراصل برای طرح پرسشهای جدی باید درجه فلسفه ما نیز ارتقا پیدا کند. فرض بر اینکه ما با پرسشگری روبه جلو حرکت میکنیم. کوشش برای پاسخ دادن دارای درجات و مراتبی است. پاسخها هم میتوانند سطحی باشند و هم قابل تامل و قابل قبول باشند.
سقراط خیلی سریع به مخاطبینش پاسخ نمیدهد و کسانی را که میخواهند پاسخ مسئله ای را به سرعت بیان کنند، نیز دعوت به تامل و اندیشیدن بیشتر درباره موضوع مورد بحث میکند. در حقیقت سقراط، قصد ندارد در میدان پرسش و پاسخ به نحوی صوری پیروز شود. نام این روش، روش دیالکتیکی است که به تعبیری به نوعی تصعید فکر و به افزایش قدرت تامل میانجامد. بنابراین در اینجا برای سقراط فقط پرسش و پاسخ اهمیت ندارد؛ بلکه از آن متوقع محتوا نیز هست.
اگر بخواهیم باز برگردیم به موضع نگرش مدرن به اینگونه روشها؛ در این روش سقراطی مواجهه با دیگران؛ چه سودی برای فرد پرسش شونده حاصل میشود؟اگر این تعریف را بیان مختصات اصلی دانش فلسفی و فلسفیدن ذکر کنیم – درست است که - امکان دارد از ما پرسیده شود، «تصعید روح پرسشگری» در افراد و جوامع چه مشکلی را مرتفع میکند؟ و این دانش به چه کار میآید؟ یا اینکه مطرح میشود باید فرزندانمان را از سنین پایین با فلسفه و اندیشیدن فلسفی آشنا کنیم، زیرا برای آنها مفید است.
باز هم ممکن است عدهای بپرسند چه نتیجه مثبتی برای تحولات اجتماعی و تحولات انضمامی زندگی ما دارد؟ در پاسخ باید عرض کنم به اعتقاد من یکی از مشکلاتی که در تفکر موسوم به «تفکر تکنیکی» یا «تفکر ابزاری» و «مدرن» وجود دارد این است هر چیزی باید نتیجهای مشخص و خاص داشته باشد، آن هم به نحو شخصی و فردی. به عبارتی دیگر؛ چیزی که نفع معینی را عرضه نکند از مدار توجه خارج است.
ما رشتههایی چون مکانیک، گرافیک، کامپیوتر و کشاورزی را میآموزیم زیرا در تغییر وضع زندگی ما تاثیر دارند؛ اما بر فرض مثال اگر میگفتند رشته اقتصاد و مدیریت صرفاً خاصیت نظری دارد آیا کسی نسبت به آنها اقبال خاصی نشان میداد؟ حتی شاید این سوال نیز مطرح بود که چرا باید وقت دانشگاه، آموزش و افراد را مشغول رشتهای کرد که خاصیت علمی آن محل تردید است.
این پرسش که اگر «غایات عملی» برای وجود نداشته باشد علم چه خاصیتی دارد، سوالی است مدرن و معنی آن این است که تا قبل از دوره جدید یا دوره مدرن علم میتوانست تحصیل شود، بدون اینکه غایات و آثار بیرونی از خود نشان دهد. در عالم اسلام نیز به این مسئله که علم صورت نوعی «عبادت» است و به نوعی اتصال با مبدا دارد و این اتصال هدف غایی و اصلی از تحصیل علم بود و کاربردهای عملی علم هیچیگاه به صورت محسوس مورد توجه قرار نمیگرفت تاکید شده است.
گرچه عالم از قِبل تلاش خود در تحصیل علم و به لحاظ آنچه درسنت و آموزههای دینی وجود داشت اجر، مزد و شأن اجتماعی و دیگر امتیازات را کسب کند، اما علم به قصد این نتایج تحصیل نمیشد. ولی ممکن است امروز شما در دانشگاه یا هر محفل علمی دیگری این سوال بحق را بپرسید که اگر من این درس را بخوانم در آینده چه فایدهای به حال من دارد؟ یا اینکه شغل، درآمد و آینده مرا چگونه تامین میکند؟
باز هم تاکید میکنم که تا قبل از دوره مدرن علم در ذات مطلوب و خواستنی بوده است. در شرایط فعلی از کاربرد فلسفه چه میتوانیم بگوییم، در اذهان عمومی این تعریف برای فلسفه وجود دارد که فلسفه علمی نظری و دانشی است که با قواعد و استدلالهای عقلی سروکار دارد و مانند ریاضی یک ورزش و ممارست ذهنی است، که البته خطا هم نیست.
حالا واقعا اگر بخواهیم فلسفه به دوران مدرن که زاییده خود اوست هم پاسخی در خور بدهد، حاصل عملی فلسفه در این روزگار چیست؟شاید این سوال را از این منظر بشود راحتتر پاسخ گفت که به واقع اگر امروز بگویند بساط فلسفه را از علم و آموزش کشور برچینیم واقعا چه خلأیی ایجاد میشود؟ چنان که برخی نیز به این مطلب اشاره کردهاند و شاید در رویای خود تصور کردهاند روزی بهطور کلی از این دانش دست و پاگیر و پیچیده و به اعتقاد برخی منتقدین «دانش یونانی زده»، چِنین و چُنان خلاصی یابند. اما من در حال حاضر در مقام پاسخ یامحاکمه فرد یا گروهی خاص نیستم و سخنم در چهارچوب گفتوگویی است که اکنون داریم.
ما باید بررسی کنیم با بودن فلسفه چه افقهایی به رویمان گشوده میشوند و با نبودن آن چه افقهایی به روی ما بسته خواهند شد. در واقع با آن «روح پرسشگری» نتایجی حاصل میشود که از آنها به مثابه کاربرد فلسفه یاد میشود. منتها این کاربرد خیلی محسوس، زودرس و قابل مشاهده با ابزار حسی نیست؛ و این کاربرد چیزی نیست جز افزایش جستوجوی امکاناتی که هنوز بروز نکردهاند. به عبارتی دیگر فلسفه جستوجوی امکاناتی است که در آینده ظهور میکنند. فلسفه حیثیت بالقوهای است که هنوز فضیلت ظهور پیدا نکرده است.
حالامنظورفضیلتهای عینی است یا فضیلتهای ذهنی؟«ذهن» و «عین» آن تفاوتی ندارد؛ مسئله این است که گفتمان فلسفی، «گفتمانی وجودی» است و این گفتمان اعم از خارج و ذهن خواهد بود. اگر ما خارج و ذهن را نیز توام با یکدیگر ذکر کنیم باید به این مسئله توجه داشت که در «خارج» و در «عین» ما چنین چیزی نیست که از قبل گشودهتر باشد، مگر اینکه انسان در این میان وارد شده باشد، در واقع آنچه که در ماده و عالم خارج به فراخنا و گشادگی میرسد ،نیز به مدد ذهن و خلاقیتهای انسان است؛ بهطور مثال در عرصه هنر جز اشیای بیجان چیزی مشاهده نمیکنیم؛ اما این هنرمند است که به کمک خلاقیتهای خود به بومی سفید و بیجان روح میبخشد، به عبارتی دیگر اشیا و مواد خام به تنهایی هیچ مفهومی را به ما انتقال نمیدهند و این هنرمند است که در هر جلوه هنری مفاهیم را به مدد ذهن خلاق خود به ما انتقال میدهد. بنابراین غرض از جستوجوی امکانات، همان «امکانات وجود» یا «گشایش وجود» است.
بهطور مثال؛ به انسانی که دچار تشکیک و تردید شده و اعتماد به نفس خود را از دست داده است به روانپزشک مراجعه میکند، پزشک به او میگوید: «به خودت اعتماد کن»، به خودت اعتماد کن یعنی به خودت رجوع کن، به خود و جهاتی که هنوز فضیلت پیدا نکرده، فضیلت ببخش. در واقع چیزی در این انسان مورد جستوجو قرار میگیرد که هنوز مورد التفات قرار نگرفته است.
فلسفه در معنای دقیقش همین جستوجوی امکانات آتی است و اگر ما چنین معنایی را بپذیریم و بر آن اتفاق کنیم. کاربرد فلسفه نیز به تدریج روشن خواهد شد و خود را بروز میدهد. در اصل بود و نبود فلسفه به این معناست که ما نسبت به ساحتهای مختلف فردی و اجتماعیمان دغدغه گشایش امکانات آتی را داشته باشیم.
در واقع اگر بخواهیم بهطور دقیقتر بگوییم در غیاب فلسفه، آیندهای در کار نیست. در واقع بشارتدادن به اینکه آینده از اکنون بهتر است کسی را با آینده بهتر پیوند نمیزند؛ بلکه این اندیشههای فلسفی و تفکر متأملانه است که با رجوع به نفسالامر و متن وجود، امکاناتی را کشف میکند و به افقهای آتی نوری را میتاباند، که انسان باور کند میتواند با رجوع به خودش این امکانات را ببیند،اصلا فلسفه به این معنا با نوعی عرفان و انکشاف نزدیک میشود، نه اینکه فلسفه با عرفان یکی باشد، بلکه فلسفه و عرفان در ترسیم افقهای نادیده و کشف افقهای نامکشوف بسیار با هم نزدیکند و با هم قرابت دارند و به همین جهت است که باید بودن تفکر فلسفی را اجتنابناپذیر بدانیم.بنابراین پاسخ پرسش نخست مطرح دراین بحث در اینجا به بار مینشیند که فلسفه دریچههایی را برای آینده روشن میگشاید و آینده هم مقصدی است که آموزش، فرهنگ، سیاست و دیگران میخواهند آن را بسازند.
در حقیقت آموزش، اخلاق، تعلیم و تربیت، سیاست و هرعرصه دیگری وقتی پابرجاست که بدانید آیندهای در انتظار آن است در غیر این صورت در لحظه نابود خواهند شد؛ بنابراین حضور تفکر و نگاه فلسفی در عرصههای مهمی مانند فرهنگ ودیگران تفاوت جمود و پویایی خواهد بود و این تفاوت، تفاوت اندکی نیست. اگر بخواهیم این معنا را با شرایط خودمان پیوند بزنیم، به نحو امیدوارانهای باید گفت؛ امتیاز روح ایرانی و اسلامی این است که پیشینه و سابقه تفکر فلسفی را دارد.
درغرب تجربهای در دنیای یونانی و سپس در دنیای یونانی مآب و پس از آن در سدههای میانی قرون وسطی به وقوع پیوست و این تجربه و تفکر فلسفی در دوران جدید و معاصر امکانات خود را نشان داد. البته همانطور که پیش از این گفتیم ما نیز به لحاظ وجود مواد و مصالح، از این تجربه بیبهره نبودهایم؛ اما اینکه این مصالح توان و ظرفیتهای خود را در طول حیات اجتماعی یک جامعه بروز بدهد مطلب دیگری است. در واقع مراد من همان میراث فلسفی و عرفانی ماست که بسیار مغتنم و سرشار از استعدادها و ظرفیتهای ناشناخته است.
باید با صراحت بگوئیم که از طلوع تفکر فلسفی و عقلی ما که به اعتقاد بسیاری از محققین از زمان دعوت پیامبر(ص)، ائمه و بزرگان دین در متن کلام وحی و کلام معصومین(س) وجود داشته است و بدون مبالغه باید بگوئیم این تفکر و فلسفه تازمان حاضر نیز از لحاظ حجم و میزان بسیار غنی است و اگر آن را با فلسفه غرب مقایسه کنیم شاید در برخی موارد به فلسفه غرب نیز غلبه کند.
اکنون که به ماهیت فلسفه و دانش فلسفی اندکی پرداختیم و تاثیر آن را به عنوان یک امر اجتنابناپذیر از مدیریت فرهنگی جامعه پذیرفتیم، سؤال این است که چگونه باید این فرهنگ را گسترش داد و آن را در جامعه امری عمومی کرد؟ البته جا دارد این نکته مهم را در اینجا اضافه کنیم که علم فلسفه، علمی فراگیر، دم دستی و سهل یاب نیست، معنی این سخن آن است که توقع فراگیر شدن دانش فلسفه؛ تقریباً حرفی بازاری و عامیانه است و نباید انتظار داشت یا گفت معلمان و متولیان آموزش کشور وظیفه دارند فلسفه را در تمام سطوح جامعه انتشار دهند.
اگر در تعاریف فیلسوفان و بزرگان توجه کنید خواهید دید پاسخ این پرسش در آن وجود دارد. فلسفه «زایش مجدد» و «فطرت ثانی» است، تمام انسانها در فطرت و زایش طبیعی مشترک هستند، همه ما از لحاظ بیولوژیک فرایندی را طی کردهایم و از مادرانی متولد شدهایم، درحقیقت این تولد و فطرت اول برای همه انسانها اتفاق افتاده، اما فلسفه فطرت ثانی است. به همین دلیل است که سقراط خود را «قابله آتنیان» مینامد، کسی که متولد شده دیگر نیازی به قابله ندارد؛ بنابراین منظور سقراط زایش مجدد بوده است.او خود را «خرمگس آتنیان» مینامد، در واقع سقراط چون خرمگس با نیشتر زدن به مخاطبان خود چیزی را در آنها به حرکت وا میدارد و به آنها کمک میکند آن چیز در آنها رشد پیدا کند و متولد شود. وقتی انسانها به این عالم میآیند به تعبیری «بار» دارند یا بالقوه دارای چیزهایی در وجودشان هستند که باید زاییده شوند، اگر انرژیهایی که دریک فرد پنهان است رشد نیابد و متولد نشود تفاوت او با گیاهان و حیوانات فرق محسوسی نیست.
بنابراین «فطرت ثانی»، «معقول ثانی» یا «زایش مجدد» است، همه انسانها در «معقول اول» مشترک هستند، ممکن است آدمها بر اساس اوصافی که از یک مکان، شهر و هر چیز دیگری شنیدهاند تصاویری کلی درباره آن در ذهنشان نقش بسته باشد و با شنیدن نام آن شهر یا شیء، این تصاویر کلی و ذهنی را بهخاطر بیاورند، این معنای «معقول اول» است.
اما فلسفه درباره آنچه که در همه وجود دارد سخن نمیگوید. فلسفه درباره وجود و وجوب، امکان، ضرورت و امتناع است. فلسفه درباره علت و معلول سخن میگوید، در واقع فلسفه معقول ثانی است و همه افراد به معقول ثانی دسترسی ندارند و دستیابی به معقول ثانی نیاز به ممارست دارد؛ البته اگر به معنای عرفانی آن نگیریم نیاز به ریاضت دارد و ورود به این عالم ورودی همگانی نیست، برای نمونه میتوان به آکادمی افلاطون اشاره کرد که بر سر در آن نوشته شده بود : کسانی که ریاضیات و هندسه نمیدانند وارد نشوند.
در حقیقت این سخن به این معناست که کسانی که قصد ورود به این آستانه را دارند باید از شرایط خاصی برخوردار باشند، ریاضیات زمان افلاطون در منطقه مرزی میان محسوس و معقول قرار داشت، به عبارتی منطقه میان جزئی و کلی، یعنی فرد از علوم جزئی و ابتدایی عبور کرده و برای ورود به سطوح بالاتر آماده شده است.
اگر چنین چیزی درست باشد و قبول کنیم هیچ جنبه تمثیلی ندارد و کاملا واقعی است، عمومی شدن فلسفه مقداری روشنتر میشود. به اعتقاد من قرار بر این نیست که فلسفه عمومیت پیدا کند؛ به عبارتی دیگر درباره عمومیشدن علمی که در سطح نخبگی و نخبگان است باید توقف کرد.
امروزه کشور ما و دیگر نقاط دنیا نه تنها برای ورود به دانشگاه بلکه برای ورود به دبستان، راهنمایی و دبیرستان نیز از دانشآموزان آزمون و مصاحبه به عمل میآورند و خوبها را از خوبترها بر میگزینند و شرایط تحصیل در مدرسه تیز هوشان را برایشان فراهم میکنند و معنی آن این است که دیگران نباید وارد این ساحت تعلیم و تربیت شوند، جنبه ایجابی این حرف این است که کسانی جود دارند که از لحاظ آمادگی و شرایط تحصیل علم نسبت به همسالان خود آمادگی بیشتری دارند و باید آموزش ویژهتری را ببینند تا در آینده ین اجتماع به نحو بهتری ایفای نقش کنند، احتمالا این سخن با عدالت اجتماعی هم ناسازگار نیست، البته مراد من این نیست که از چُنین نظام آموزشی دفاع کنم؛قصدم فقط ذکر نمونهایی جهت مثال است زیرا ما بهطور طبیعی میان افراد و نقش آفرینی آنها در آینده جامعه تفاوتهایی قائل هستیم، البته لازم به ذکر است فلسفه مانند سیاست و ورزش و سایر رشتهها نیست که کسانی برای مسابقات برگزینیم و آنها را مورد تعلیم و تربیت قرار بدهیم؛ فلسفه یک دعوت عام است به تفکر، منتها این تفکر در وجود همه نمینشیند یا واضحتر بگویم همه با این تفکر انس پیدا نمیکنند. زیرا این نوع تفکر کار دشواری است و انسان در فلسفه باید از سطح به عمق و از ظاهر به باطن برسد، انسان در تفکر فلسفی باید از امور عادی به امور غیرعادی و غیر محسوس سفر کند و این کار همه کس نیست.
فراغت از کثرات و امور پیش پا افتاده و ناپایدار شرط ورود به عالم تفکر وفلسفه است وهمگان چنین استعدادی را ندارند، بنابراین معنی این سخن که ما فلسفه را برای همه طبقات جامعه میطلبیم به چه معناست، قصداین است که پرسش و روح پرسشگری در اقشار مختلف جامعه انتشار و رسوخ کند و این الزاماً به معنای پرورش فیلسوف یا فیلسوفان نیست و ما سابقه چُنین تمرین و ممارستی را به شکل ویژه خود در تاریخمان داریم منتها متفاوت با تاریخ غرب، به هر حال فهرست بلند بالای فیلسوفان ما یک امر خیالی، حماسی و تصنعی نیست و واقعا بزرگانی وجود داشتهاند که بر فرهنگ امروز ما حق بزرگی دارند و به سبب فاصله قابل توجه زمانی که فیلسوفان و بزرگانی چون ملاصدرا، ابن سینا، سهروردی با زمان ما داشتهاند از میزان دیِنی که برگردن فرهنگ امروز دارند کاسته نمیشود و در واقع تلاش آنها بوده که مجال این بحث برای من ها و شما ها به وجود آمده است. در اصل زبانی را که ما امروز با آن گفتوگو میکنیم، معانی که در ذهنمان نقش بسته و آمادگی که برای گفتوگوی فلسفی را پیدا کردهایم نیز مدیون این بزرگان هستیم. اما امروز هم کار فلسفی به پایان نرسیده است و کسانی که در این عالم دستی دارند میتوانند بر دامنه امکانات این عرصه و دانش بیفزایند.
درپاسخ به این سؤال که کسانی که به فلسفه علاقه دارند باید از کجا شروع کنند آیا باید به سراغ کتابهای فلاسفه بدون توجه به تکامل تاریخی فکر بروند یا به سراغ تاریخ فلسفه؟ این مسئله مقداری به اهتمام و برنامهریزی متولیان آموزش و تعلیم و تربیت بر میگرددکه به مطلب را به شکلی جدیتری بنگرند، نظام آموزش و پرورش مخیر است به محو و غفلت از این سنت گرانمایه ۱۴۰۰ساله و عدم معرفی این تفکر عقلی و منطقی برای نسل جدید. در این صورت ما امروز و آینده را از آنچه برای سازندگی و حیات اجتماعی او راهگشاست محروم کردهایم، و بیتردید باید گفت که غیبت این تفکر فلسفی چیزی جز جمود و بیتحرکی برای جامعه ما به دنبال نخواهد داشت، اماحداقل چیزی که تثبیت و نهادینهکردن این عنصر در فکر و فرهنگ امروز و آینده جامعه ما میتواند به ارمغان بیاورد نشاط و امید به آینده است.
ما از دانشها و تکنیکهای مختلفی برای تزریق روح نشاط و امید به جامعه استفاده میکنیم اما در واقع بنیاد همه این دانشها نهفته در تفکر فلسفی است.در فلسفه ریشهدارِ مربوط به سنت حکمی و سنتهای عرفانی ما خطوط بسیار مهم، جذاب و پرتوانی وجود دارد که میتواند نسل امروز ما را راهبری کند. برای نمونه با رجوع به برخی از فقرات «حکمت متعالی صدرایی» که بر گرفته از حجتهای ظاهری و باطنی یعنی عقل، نبی و ولی است، بحثی تحت عنوان «حرکت جوهریه» مطرح است. آیا تا به حال باخود فکر کردهایم «حرکت جوهری» در متن رفتارها، هنجارها، مناسبات و زندگی اجتماعی، انضمامی و عینی ما چه اثری دارد، یعنی با اعتقاد به حرکت جوهری زندگی ما چه تفاوتی میکند.
ملاصدرا روانشناس، جامعه شناس، عالم علوم طبیعی یا تکنیسین و افزار ساز نبود بلکه او حکیمی بزرگ، مفسر، محدث، فقیه و دینشناسی بود که با رجوع به ظرفیتهای مکتب شیعی و البته پشتوانه حجتهای عقلی تصویری را از عالم وجود عرضه میکند که در آن هیچ چیزی در این عالم بیهوده و بدون هدف تعریف نمیشوند و همه اجزای عالم در یک تکاپو و حرکت دایم با یکدیگر در حال تامل هستند. اگر تصور کنیم که اساساً محال است حتی راکدترین اشیا رکود و سکونی داشته باشند تصویری شگفت انگیز از عالم خواهیم دید.در فلسفه صدرایی سخن از این است که آدمی مستجمع تمام مراتب وجود است، یعنی تمام مراتب وجود در او خلاصه میشوند و انسان توانایی این را دارد که از «عالم صغیر» کنونی به «عالم کبیر» مبدل شود. این شعار نیست بلکه یک بیان وجودی و عقلی مستحکم است. کدام انسان است که درچنین نظام فکری خود را بیمسئولیت، بی خاصیت، اندک و ناچیز احساس کند.
این دو نمونه از حکمت صدرایی و ظرفیتهای فلسفی ماست، تصور کنید که این آموزهها به فرهنگ، سیاست و اخلاق جامعه تزریق شود، چه اتفاقی در جامعه رخ میدهد، آیا زبان انسانی که مستجمع تمام مراتب وجود است میتواند به ناسزا گشوده شود، آیا زبانی که آینه وجود و جلوه حق است میتواند به دروغ، تهمت و ناسزا به کسی که مانند خودش مستجمع همه مراتب وجود است؛ گشوده شود؟
در فلسفه صدرایی بنابر اصل «جسمانیه الحدوث و روحانیه البقا» بودن ِ نفس که اصلی شریف و بسیار عظیم است که در این فرصت کوتاه نمیتوان حتی به شکل مختصر آن را بیان کرد، اما اجمالش این است که روح در همین بدن و جسم مثالی ِ مازاده میشود و بدن استعداد این را پیدا میکند که روح در او منکشف شده و به ظهور برسد، اما این روح در جریان کمالی خود سوار بر این بدن است،از این بدن به منزله مرکب استفاده میکند، این روح به منزلۀ راهوری است که وقتی به یک منزل، مرتبه و درجهای خاص رسید دیگر نیازی به این مرکب ندارد و خودش را از بدن بینیاز میبیند و در مراتب و اعماق سپهر عالم خیال و عالم مجردات حرکت میکند، حتی در همین هنگامی که در زندگی عنصری خود به سر میبرد، و این آغاز زندگی اصلی و نشاط حقیقی است.
گفتگو : فاطمه گودرزی زاده/ملت
تنظیم : ایلام نیوز